اینجا پیچ پسرمه ولی چرا گاهی توش دلنوشته نباشه. خسته میشم از نامهربونی ها.. از نشا کردن جوونه ها تو دلهای بی حاصل. از دیدن خشک شدن نهال های محبتی که قطره قطره ابیاریش کرده بودم تا جوون گرفته بود الان خشکیده دیوونه میشم. چی به پسرم یاد بدم؟ چی میگن امروزی ها: زندگی در لحظه حال؟ مسخره ترین جمله دنیاست این جمله. حالی که اتصالی به قبل و بعدش نداشته باشه حال نیست.. خواب و خیاله.. مثل کبک سرتو زیر برف کردنه. اگه همه میخواستن تو لحظه حال زندگی کنند حافظی نبود که با شعرش اروم بگیره ادم. داستانهای لیلی و مجنونی نبود که بشه اسطوره عاشقی. زیاد شدند ادمهای زنده به لحظه حال.. به قول همسرم بی معرفت. معرفت یعنی شناختی بالاتر از درک و شعور صرف. سخته پایبندی به چیزی که از درونت جوشیده و تحمیل نشده بهت.. این حلقه تو دل جوونها داره گم میشه. دارم می بینمش. میترسم از اینده .. نه از تنهایی.. تنهایی برام دلچسبه.. میترسم ازینکه چیزهایی که یاد پسرم میدم به هیچ دردش نخوره. بگرده دنبال یه ایده الهایی که من و باباش براش تعریف کردیم و هیچ وقت پیداشون نکنه و بشه یکی مثل خودم. انسانم ارزوست
پیوشت: فندق ما بی نهایت پیشرفت کرده. بازی کردنهاش و نگاه کردن به دویدنهاش.. شیرین زبونیهاش.. دلمو میبره. ذوق میکنم. نخندیدها امروز به این فکر کردم حالا که اینقدر تنهاییم شاید یه پنج شیش تا بچه داشته باشیم از تنهایی در بیاییم البته یه ده بیست سال دیگه :))